گرگ و میش 6

๑۩۞۩๑اشکانی پر رمز و راز مثل رمان๑۩۞۩๑

اینجا بشین و به رمان ها فکر کن ...♡اینجا زندگی کن

گرگ و میش 6

فصل ششم داستانهاي ترسناك همانطور که در اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم روي صحنه ي سوم نمایشنامه ي مکبث تمرکز کنم، گوش به زنگ صداي وانتم بودم. حتی با وجود صداي کوبیده شدن قطرات باران باز هم میتوانستم صداي غرش موتور را بشنوم. اما وقتی که دوباره به طرف پنجره رفتم تا از کنار پرده نگاهی به بیرون بیندازم، ماشین به طور ناگهانی آنجا ظاهر شده بود. در انتظار جمعه نبودم و حضور وانت در آنجا هم برایم چندان خوشایند نبود. البته اظهارنظرهاي ضعیفی در میان بچه ها وجود داشت. مخصوصاً جسیکا که به نظر میرسید از این داستان خوشش آمده. خوشبختانه مایک هم دهانش را بسته نگه داشته بود. به نظر نمیرسید هیچ کس درباره ي نقش ادوارد در ماجرا چیزي بداند.گرچه جسیکا سوالات زیادي درباره ي ناهار داشت. در کلاس مثلثات جسیکا پرسید « راستی ادوارد کالن دیروز چی میخواست؟ » صادقانه پاسخ دادم « نمیدونم. اون اصلاً به اصل مطلب اشاره نکرد. » مرا به تله انداخت « تو هم یه جورایی عصبانی به نظر می اومدي » حالت بی تفاوت خود را حفظ کردم. « واقعاً؟ » « میدونی، من هرگز ندیده بودم با کسی دیگه بشینه. همیشه با خونوادش بود. این غیر طبیعیه » به نظر میرسید آزرده شده است. موافقت کردم « آره، غیر طبیعیه » از روي بیحوصلگی موهاي فرفري تیرهاش را بالا انداخت. حدس زدم او چشم انتظار شنیدن چیزي باشد که موضوع خوبی براي داستان ساختن او فراهم کند. بدترین قسمت جمعه این بود که اگرچه میدانستم او آنجا نیست، اما باز هم امید داشتم ببینمش. وقتی که همراه جسیکا و مایک وارد کافه تریا شدم، نتوانسم از نگاه کردن به میزش خودداري کنم. همان جایی که حالا رزالی،آلیس و جسپر خیلی نزدیک به هم نشسته بودند و صحبت میکردند. وقتی پی بردم،که نمیتوانم بفهمم قبل از دیدن دوباره ي او چه قدر باید صبر کنم، نتوانستم مانع اندوهی که مرا در خود فرو برده بود بشوم. سر میز همیشگی ام، همه از برنامه ي روز بعدمان خبر داشتند. مایک دوباره سرزنده شده بود. روي هواشناسی منطقه که قول آفتاب فردا را داده بود، خیلی حساب میکرد. اما من باید میدیدم تا باورم بشود. امروز گرم تر بود- تقریبا شصت درجه ي فارنهایت. با این حساب، شاید سفرمان زیاد هم مصیبت بار نمیشد. در طول ناهار متوجه نگاههاي غیر دوستانه ي لورن شدم. اما تا وقتی که همه با هم از اتاق خارج می شدیم دلیل آن را نفهمیدم. من درست یک فوت با موهاي بلوند نقره اي رنگش فاصله داشتم و ظاهراً او از این قضیه خبر نداشت. « نمیدونی چرا بلا نمیره براي همیشه پیش کالن ها بشینه ؟»اسمم را با تمسخر بیان کرد در گوش مایک پچ پچ میکرد. من هرگز به صداي تو دماغی و ناخوشایندش توجه نکرده بودم. از بدجنسی و لحن شرارت بارش شگفت زده شده بودم. او را به خوبی نمیشناختم. قطعا دلیلی نداشت که او از من نفرت داشته باشد. یا شاید خودم اینطور فکر می کردم. مایک وفادارانه نجوا کرد« اون دوست منه. با ما میشینه » هرچند در لحن صدایش کمی احساس مالکیت حس کردم. مکث کردم تا اجازه بدهم جس و آنجلا از من رد شوند. نمیخواستم بیشتر از این بشنوم. آن شب هنگام شام چارلی درمورد سفر صبح من به لاپوش، مشتاق و علاقه مند به نظر می رسید. فکر میکنم او از تنها گذاشتن من در خانه در آخرهفته ها، احساس گناه میکرد. اما او سالهاي زیادي را صرف به وجود آوردن عادتهایش کرده بود. و حالا نمیتوانست همه ي آن ها را ترك کتد. البته او اسم همه ي بچه هایی را که قرار بود با من به لاپوش بروند، می دانست. و احتمالا والدین و حتی اجدادشان را هم میشناخت. به نظر میرسید که آن ها را قبول دارد. نمیدانستم آیا برنامه ي سفر با اتومبیل به سیاتل با ادوارد کالن را قبول میکند. هرچند من نمیخواستم به او بگویم. با لحنی نه چندان جدي پرسیدم« بابا، محلی به اسم "گوت راکس" یا یه همچین چیزي رو میشناسی؟ فکر کنم جنوب کوه رینر باشه» « آره، چطور؟ » شانه هایم را بالا انداختم « چند نفر از بچه ها درباره ي اردو زدن اونجا صحبت میکردن » با شگفتی و تعجب گفت: «جاي زیاد خوبی نیست. خرس زیاد داره. بیشتر مردم در طول فصل شکار اونجا میرن» زمزمه کردم « آها، شاید اسمو اشتباه گفتم » صبح روز بعد، قصد داشتم کمی بیشتر بخوابم. اما یک روشنایی غیر عادي مرا بیدار کرد. چشمانم را براي دیدن نور زرد صافی که از پنجرهام به داخل میتابید، باز کردم. نمیتوانستم باور کنم. شتاب زده براي بررسی کردن و مطمئن شدن از اینکه خورشید بوده است، به سمت پنجره رفتم. جایش در آسمان اشتباه بود! خیلی پایین بود و آنطور که باید نزدیک باشد به نظر نمیآمد. اما مسلماً خورشید بود. ابرها افق را احاطه کرده بودند، اما تکهاي بزرگ از آسمان آبی در وسط قابل رویت بود. تا جایی که میتوانستم کنار پنجره پرسه زدم، میترسیدم که اگر بروم، آبی آسمان دوباره ناپدید شود. مغازه ي لباس فروشی المپیک نیوتن درست شمال شهر بود. این مغازه را دیده بودم، اما هرگز آنجا توقف نکرده بودم. هیچ وقت نیازي به خرید از آنجا نداشتم، چون زمان زیادي را خارج از خانه سپري نمیکردم. در پارکینگ، ماشین تایلر و مایک را تشخیص دادم. همچنان که کنار ماشین آنها پارك کردم، میتوانستم گروهی را که جلوي ماشین مایک ایستاده بودند ببینم. اریک همراه دو پسر دیگر که با آنها کلاس داشتم آنجا ایستاده بود؛ کاملا مطمئن بودم که اسمشان بن و کانر است. جس کنار آنجلا و لورن بود، و سه دختر دیگر هم با آنها ایستاده بودند. یکی از آنها را به خاطر آوردم که روز جمعه در باشگاه به زمین خورده بود. همان دختر، وقتی از وانت پیاده می شدم نگاه بدي به من انداخت. و چیزي را در گوش لورن زمزمه کرد. لورن موهاي بلوند ابریشمینش را تکان داد و با تحقیر به من نگاه کرد. پس امروز هم، یکی از آن روزهاست. حداقل مایک از دیدن من خوشحال بود او شاد و شنگول صدایم زد « اومدي! گفتم امروز آفتابی میشه،نگفتم؟ » به یادش انداختم « بهت گفتم میام » مایک اضافه کرد « فقط منتظر لی و سامانتا هستیم...مگر اینکه تو کسی رو دعوت کرده باشی » به راحتی دروغ گفتم«نچ » با این امید که دروغم بعدا لو نرود. از طرف دیگر امیدوار بودم که معجزه اي اتفاق بیفتد و ادوارد بیاید. مایک راضی به نظر میآمد. « سوار ماشین من میشی؟یا با مینی ون مامان لی میاي ؟» « معلومه، ماشین تو » مسرورانه لبخند زد. خوشحال کردن مایک خیلی راحت بود. دلتنگی ام را پنهان کردم. «میتونی جلو بشینی » خوشحال کردن مایک و جسیکا به طور همزمان به این راحتی ها نبود. میتوانستم جسیکا را ببینم که ما را چپ چپ نگاه میکرد. اگرچه زیاد بودن بچه ها به نفع من تمام شد، اما لی دو نفر دیگر را با خود آورد و ناگهان همه ي صندلیها لازم شدند. به هر حال موفق شدم جس را بین خودم و مایک در صندلی جلوي ماشین مایک جا دهم. مایک توانست با وقار، ناراحتی اش را از این وضعیت ندیده بگیرد. اما جس دست کم از این بابت خوشنود به نظر میرسید. از فرکس تا لاپوش فقط پانزده مایل راه بود، با جنگلهایی با شکوه و انبوه در کناره هاي بیشتر جاده و رودخانه ي وسیع و مار مانندي که در پایین دست، تبدیل به دو شاخه می شد. از اینکه کنار پنجره نشستم، خوشحال بودم. شیشه ي پنجره ها را پایین آوردیم. زیرا نه نفر به زحمت درون ماشین جا شده بودند و هواي کافی وجود نداشت. سعی کردم تا آنجا که امکان داشت، بیشتر نور خورشید را به خود جذب کنم. تابستانهاي قبلی که در فرکس بودم چند بار با چارلی ساحل لاپوش را گشته بودم. بنابراین راه طولانی و هلالی شکل اولین ساحل برایم آشنا و خودمانی به نظر میرسید. هنوز هم هیجان انگیز بود. آب خاکستري تیره بود. حتی زیر تابش نور خورشید، سطح آن سفید و عمقش خاکستري رنگ با ساحلی سنگی بود. مثل اینکه جزایر از داخل باراندازها و اسکله هاي فلزي به بیرون برافراشته شده بودند. آبهاي محدوده ي لنگرگاه با صخره هاي راست و صاف به قله هاي کوچک و ناهموار میرسید که مثل صنوبرها در بالا تیز و برآمده بود. ساحل فقط یک لبه ي شنی واقعی به طرف آب داشت و بعد از آن قسمت ساحل بوسیله ي میلیونها صخره ي بزرگ و وسیع سنگی پوشیده شده بود که از دور به آن ظاهر یک یونیفرم طوسی رنگ را می داد. اما از نزدیک در سایه ي هر سنگی میتوانست تراکوتا، سبز دریایی، اطلسی، آبی و خاکستري و یا طلایی مات باشد. خط جزر و مد در ساحل با یک ردیف طولانی از الوارها و درختان مشخص شده بود،که با موجهاي شور دریا شستشو می شدند. بعضی کپه ها با همدیگر روبروي جنگل حاشیه اي بودندو بعضی تک وتنها یک گوشه افتاده و دور از دسترس موجها. باد سرزنده و تمیزي از طرف موجها می وزید که شور و خنک بود و بوي نمک را به همراه می آورد. پلیکانها در میان بادهاي پر قدرت دریا، روي آب شناور بودند و یک شاهین تک و تنها بر بالاي سرشان میچرخید. ابرها هنوز آسمان را گرفته بودند وخبر از هجومی که هر لحظه امکان داشت اتفاق بیفتد می دادند. اما اکنون خورشید دلیرانه در آسمان آبی شروع به درخشیدن کرده بود. ما راهمان را به سمت ساحل پایین کشیدیم. مایک جلوتر از ما حرکت میکرد و راه را به سمت حلقه اي از الوارهاي کنده مانند که قبلا از آن براي جشنی شبیه به جشن ما استفاده میشد، نشان میداد. یک دایره ي آتش قبل از این در آن مکان بود که با خاکستر سیاه رنگی پر شده بود. اریک و پسري که فکر میکنم اسمش بن بود، شاخه هایی را از قسمتهاي خشک کنده ها و الوارهاي جنگل روبرو شکسته بودند و به زودي یک خیمه به سبک سرخپوستی در بالاي خاکسترها برپا میکردند. من روي یکی از نیمکتهاي استخوانی رنگ نشستم، مایک از من پرسید « تا حالا آتش یه تخته پاره ي ساحلی رو دیدي؟ » «نه » دخترهاي دیگر آن سمت دورتر از من دورهم جمع شده بودند و حرف هاي خاله زنکی خودشان را رد و بدل میکردند. مایک کنار آتش زانو زد و یک شاخهي کوچک را با شعله ي فندکی، روشن کرد. وقتی او تکه ي کوچکی از آتشرا به جلوي چادر منتقل میکرد، گفت« پس ازش خوشت میاد. به رنگهاش نگاه کن » شاخه ي دیگري را روشن کرد و دورتر از اولی روي زمین انداخت. شعله ها به سرعت زبانه کشیدند و چوب خشک را فرا گرفتند. با شگفتی گفتم« این آبیه » او باز هم شاخهي دیگر را آتش زد و جایی گذاشت که آتش هنوز به آنجا نرسیده بود. « نمک اینکارو میکنه. قشنگه، نیست؟ » و بعد به طرف من آمد. خدا را شکر، جس طرف دیگر او نشست. و سعی کرد توجه او را به خود جلب کند. من به شعله هاي آبی و سبزي خیره شدم که با صداي ترق تروق به آسمان میرفتند. بعد از گذشت نیم ساعت از وراجی کردنها، چندتا از پسرها خواستند که روي استخرهاي ساحلی پیاده روي کنند. این یک وضع دشوار و پیش بینی نشده بود و از طرفی من عاشق آن استخرهاي جزر و مدي بودم. از وقتی بچه بودم آن استخرها مرا شیفته ي خود کرده بود. آنها یکی از معدود چیزهایی بودند که به من جسارت و بهانه ي لازم براي آمدن به فرکس میدادند. از طرف دیگر، من قبلا خیلی در آنها سقوط کرده بودم. وقتی فقط هفت سال دارید و پدرتان در کنارتان است، خطر بزرگی تهدیدتان نمیکند. تقاضاي ادوارد را به یاد آوردم که از من میخواست به درون اقیانوس نیفتم. لورن یکی از کسانی بود که تصمیم من را براي رفتن قطعی کرد. او نمیخواست پیاده روي کند، و کفشهایی هم که پوشیده بود مناسب پیاده روي نبودند. بیشتر دختر ها بجز انجلا و جسیکا، تصمیم داشتند در ساحل بمانند. من قبل از بلند شدن براي پیوستن به گروه پیاده روي، صبر کردم که تایلر و اریک براي ماندن در ساحل تصمیم قطعی بگیرند. مایک وقتی دید من هم با گروه میروم لبخند گل و گشادي تحویلم داد. پیاده روي زیاد طولانی نبود. هرچند من از اینکه در آن جنگل انبوه آسمان را گم کنم متنفر بودم. نور سبز و عجیب جنگل با خنده هاي نوجوانانه مغایرت داشت. تیرگی و بدشگونی اطرافم، در مقایسه با فضاي استهزاء و شوخی و خندهاي که دور و برم بود، هماهنگی ناموزونی داشت. من مجبور بودم هر قدمم را با احتیاط بردارم و از راه رفتن روي ریشه هاي زیر پایم و خوردن به شاخه هاي بالاي سرم اجتناب کنم. اما خیلی زود عقب افتادم. سرانجام محدوده ي سبز زمردي جنگل را شکستم و ساحل سنگی را پیدا کردم. سطح آب پایین آمده بود و رودي از آبهاي جزر و مدي در حال سرازیر شدن به دریا بود. هرچند به موازات سنگ ریزههاي ساحلی، استخرهاي کم عمق هرگز خالی از آب و زهکشی نمیشدند. خیلی احتیاط می کردم که به طرف حوضچه هاي اقیانوسی خم نشوم. بقیه بی باكتر بودند. از روي صخره ها جست و خیز میکردند یا روي لبه هاي خطرناك و نا امن صخره ها مینشستند. صخره اي به ظاهر مطمئن و محکم را در حاشیه ي یکی از بزرگترین استخرها پیدا کردم و با تردید روي آن نشستم. افسون آکواریوم طبیعی زیر پایم شده بودم. دسته گلهاي درخشان شقایق نعمانی با جریانی نامرئی دائما روي موجها شناور بودند. دست چرخاننده ي موجها، آنها را ناسزاگونه به صخره ها می کوبید. تیرگی تحریک کنندهاي در آن آبها وجود داشت. ستارههاي دریایی بی حرکت به صخره ها و به همدیگر چسبیده بودند. همانطور مارماهی سیاه کوچک با علامتهاي راه راه سفید که بر علف هاي سبز درخشان موج برمیداشت و منتظر بازگشت به دریا بود. من کاملا مجذوب شده بودم. به جز یک قسمت کوچک ذهنم که به فکر ادوارد بود که چه کار میکند، و سعی میکرد تصور کند اگر او اکنون اینجا کنار من بود چه میگفت. سرانجام پسرها گرسنه شدند و من بلند شدم تا با آنها برگردم. سعی کردم این دفعه کم تر عقب بیافتم، پس طبیعتا چند بار به زمین خوردم.کفدستهایم چند خراش کم عمق برداشت، و زانوي شلوار جینم لکه اي سبز گرفت. هرچند که میتوانست بدتر از این هم بشود. وقتی به ساحل برگشتیم، گروهی که آنجا ترکشان کردیم، بیشتر شده بودند. وقتی که جلوتر رفتیم توانستیم در نور آقتاب موهاي صاف سیاه و پوست برنزهي تازه واردها را ببینیم. نوجوانهایی که در محدوده ي اختصاصی سرخپوستان زندگی میکردند، آمده بودند تا به جمع ما بپیوندند. همانطور که اریک ما را به گروه تازه وارد معرفی میکرد غذاها بین همه پخش میشد. پسرها عجله داشتند که زودتر تقسیمشان کنند. من و آنجلا آخرین کسانی بودیم که به جمع رسیدیم. وقتی که اریک اسم مان را گفت، متوجه شدم پسر کوچکتري که کنار آتش روي تخته سنگی نشسته بود با علاقمندي به من نگاه میکرد. من کنار آنجلا نشستم و مایک به ما ساندویچ داد، یک ردیف سودا برایمان انتخاب کرد. در همین حال یک پسر که به نظر میرسید بزرگترین فرد از بین گروه بازدید کننده باشد، هفت نفر عضو جدید را با صداي آرام معرفی کرد. تمام چیزي که دستگیرم شد این بود که یکی از دخترهاي آنها هم جسیکا نام داشت و پسري که به من اشاره میکرد اسمش جیکوب بود. خیلی آرامش بخش بود که کنار آنجلا بنشینم. او یکی از آدمهاي راحت و ساده ي آن جمع بود و احساس نم خیلی آرامش بخش بود که کنار آنجلا بنشینم. او یکی از آدمهاي راحت و ساده ي آن جمع بود و احساس نمیکرد که حتما باید فاصله ي سکوت گفتگو کننده ها را پر کند . او مرا آزاد گذاشت تا بدون مزاحمت کسی هنگام غذا خوردن فکر کنم. و من داشتم به این فکر میکردم که زمان چقدر در فرکس بی ربط و نامعقول می گذشت. همیشه گذشت زمان نامشخص بود. فقط چند قطعه تصویر تنها، که بیشتر از بقیه واضح و روشن بود که در زمان هاي دیگر تمام آن ثانیه هاي معنی دار و روشن، در ذهنم چاپ و تکرار میشدند. من دقیقا میدانستم چرا آن زمانهاي خاص با بقیه فرق دارند و این آشفته ام می کرد. در طول بعد از ظهر، ابرها شروع به پیشروي تودهاي در آسمان آبی کردند و با سرعتی ناگهانی جلوي خورشید را گرفتند. آنها سایه اي گسترده را بر ساحل به وجود آوردند که موجها را تیره و تار میکرد. هنگامی که دیگران ناهارشان را تمام کردند، در دسته هاي دوتایی یا سه تایی دور هم جمع شدیم. بعضیها به طرف صخره ها و موجها رفتند. آنها سعی میکردند از روي سنگهاي ناهموار و پر شکاف بپرند. بقیه هم در کنار یکدیگر نزدیک استخرهاي جزر و مدي اردو زدند. مایک، که جسیکا سایه به سایه دنبالشبود، بلند شد تا به فروشگاهی در دهکده سر بزند. چند تا از بچه هاي محلی هم با آنها رفتند و بقیه به قدم زدن ادامه دادند. در مدتی کوتاه همه پراکنده شدند. من تنها روي تخته ي چوبی ام نشسته بودم ، لورن و تایلر هم با من بودند. آنها خودشان را با سی دي پلیرهایی که با خود به همراه آورده بودند، سرگرم می کردند. همچنین سه نوجوان از گروه تازه وارد هم گوشه و کنار حلقه نشسته بودند. آن سه نفر شامل پسري به نام جیکوب و پسر دیگري که نقش سخنران را بر عهده گرفته بود می شد. چند دقیقه بعد آنجلا ما را براي پیوستن به گروه پیاده روي ترك کرد. جیکوب آن اطراف پرسه می زد تا بتواند جاي او را در کنار من بگیرد. چهارده ساله به نظر میرسید. شاید هم پانزده ساله. موهایی بلند و براق مشکی رنگ داشت که با یک نوار لاستیکی آنها را به عقب کشیده بود و پشت گردنش بسته بود. پوست زیبایش نرم و خرمایی رنگ بود. چشمان تیره اش در بالاي استخوان گونه اش فرو رفته بود. او هنوز نشانه هاي خردسالیش را جایی نزدیک چانه و گونه هایش حفظ کرده بود. روي هم رفته صورت خیلی قشنگ و جذابی داشت. هرچند که نظر مثبت من با اولین کلماتی که از دهانش خارج شد، تغییر کرد. « تو ایزابل سوان هستی. درسته؟ » من درست مثل روز اولی شده بودم که به مدرسه آمدم. آه کشیدم « بلا » با ژستی دوستانه دستش را دراز کرد « من جیکوب بلک هستم. شما وانت باباي منو خریدین » دست نرمش را فشردم و با آسودگی گفتم « جدي؟ تو پسر بیلی هستی. احتمالا باید تورو به خاطر بیارم » « نه. من کوچکترین عضو خانواده ام. شما باید خواهرهاي بزرگترم رو به خاطر بیارین. » ناگهان آنها را به یاد آوردم « ریچل و ربکا » چارلی و بیلی در طول دیدارهایمان ما را خیلی با هم تنها می گذاشتند که سرمان گرم شود و آنها بتوانند ماهیگیري کنند. همه ي ما آنقدر خجالتی بودیم که نتوانسیم پیشرفتی در روابط دوستانه با هم داشته باشیم. البته، وقتی یازده سالم بود به قدر کافی کج خلقی کردم که این سفرهاي ماهیگیري تمام شوند. نگاهی به دخترانی که لب دریا ایستاده بودند انداختم، تا شاید آن ها را به خاطر آورم «خواهرات اینجا هستن؟» . جیکوب سرش را تکان داد. «نه. ریچل براي تحصیل در واشنگتن بورسیه گرفت و ربکا با یه موج سوار اهل ساموآ ازدواج کرد. الان تو هاوایی زندگی می کنه» . حیرت زده گفتم « ازدواج کرده. اوه! » دوقلوها تنها کمی بیش از یکسال از من بزرگتر بودند. پرسید « خوب، از وانت خوشت میاد؟ » « عاشقشم. عالی حرکت می کنه » خندید« آره، ولی خیلی کنده. وقتی چارلی اونو خرید، انگار دوباره زنده شدم. پدرم اجازه نمی داد تا وقتی همچین وسیله ي خوبی دارم، روي ماشین دیگهاي کار کنم » با او مخالفت کردم «. سرعتش اونقدرا هم کم نیست » « تا حال بیشتر از شصت کیلومتر در ساعت باهاش رفتی؟ » اقرار کردم « نه » پوزخند زنان گفت «. خوب کاري کردي. این کارو نکن » نتوانستم جلوي لبخندم را بگیرم. در دفاع از وانتم گفتم « تو تصادفات عالی کار میکنه » با خندهي دیگري با من موافقتکرد « فکر نمیکنم تانک هم بتونه حریف اون هیولاي پیر بشه » تحت تاثیر قرار گرفته بودم .پرسیدم « پستو ماشینها رو تعمیر میکنی؟ » با خنده اضافه کرد «اگه وقت و اسباب یدکی داشته باشم. احتمالاً نمیدونی کجا میتونم یه مستر سیلندر اون برایه یه فولکس مدل ربیت 1986 پیدا کنم ؟»او صداي دلپذیر و خشکی داشت. « متاسفم. تازگیا چنین چیزي ندیدم، اما به خاطر تو هم که شده چشمام رو باز نگه میدارم » . خندیدم هرچند اگر می دیدم هم نمی توانستم تشخیصش دهم. صحبتکردن با او خیلی راحت بود. او لبخند درخشانی زد و با قدرشناسی به من نگاهی کرد. کم کم یاد می گرفتم که معنی این نگاه را تشخیص دهم. من تنها کسی نبودم که اینطور مورد توجه او قرار میگرفتم. لورن با گستاخانه ترین لحنی که میتوانستم تصور کنم، از آن طرف آتش پرسید « تو بلا رو می شناسی، جیکوب؟ » او دوباره به طرف من لبخند زد « ما یه جور آشنایی قدیمی با هم داریم که از زمان تولد من شروع شده » ولی صدایش نشان نمیداد که این طور فکر کند. چشمان کمرنگ و ماهی مانندش تنگ شد. « چه خوب » او دوباره صدا کرد« بلا؟» با دقت به صورت من خیره شد و گفت «من همین الان داشتم به تایلر میگفتم ، چقدر بد شد که امروز هیچ کدوم از کالنها نتونستن با ما بیرون بیان هیچ کس فکر نکرده بود که دعوتشون کنه؟» بیان کردن ناراحتی اش آن هم به این شکل غیر معمول بود. پسر بزرگتر جمع، قبل از اینکه من بتوانم جواب لورن را بدهم، پرسید «منظورت خانوادهي دکتر کارلایل کالنه؟» این حرف باعث آزردگی بیشتر لورن شد. آن پسر واقعا بیشتر شبیه یک مرد بود تا پسر، و صداي خیلی عمیقی داشت. لورن با حالت فخر فروشانه اي کمی به طرف او برگشت و پرسید « بله، تو آن ها را میشناسی ؟» پسر جواب داد«خانواده کالن اینجا نمیان » این را با لحنی گفت که موضوع خاتمه پیدا کند.او به سوال لورن اهمیتی نمیداد. تایلر در حالی که سعی می کرد دوباره توجه لورن را جلب کند، نظر او را در مورد یک سی دي که در دستش بود پرسید. حواس لورن پرت شد. من به پسري که صداي بم داشت،خیره شدم. یکه خورده بودم. ولی او داشت به جنگل تاریکی که پشت سر ما بود نگاه می کرد. او گفته بود خانواده کالن اینجا نمیآیند ولی لحنش چیز دیگري را نشان می داد. از لحنش میشد می فهمید که آن ها اجازه نداشتند بیایند. منعشان کرده بودند. رفتار این پسر، تاثیر عجیبی روي من گذاشت. سعی کردم آن را نادیده بگیرم، اما موفق نشدم. جیکوب رشته افکارم را پاره کرد. پرسید « فرکس تا الان دیگه دیوونه ات کرده؟ » « اوه، باید بگم که این اثرشو دست کم گرفتی »قیافه ام را در هم کشیدم و او لبخندي همراه با همدردي زد. من هنوز داشتم به آن اظهار نظر مختصر درباره ي خانواده کالن فکر میکردم. یک فکر بکر غیر منتظره داشتم. نقشه ي احمقانه اي بود، ولی من نظر بهتري نداشتم. امیدوار بودم جیکوب جوان هنوز در مورد دخترها بی تجربه باشد. بنابراین نمیتوانست از میان تلاشهاي ترحم انگیز من در عشوه نمایی کردن، متوجه چیزي شود. در حین اینکه سعی میکردم او را مثل ادوارد از پشت مژههایم نگاه کنم،« گفتم میخواهی با من در طول ساحل قدم بزنی؟» مطمئن بودم، این حرف نمیتوانست تاثیري مشابه نگاه ادوارد ایجاد کند، اما جیکوب را به اندازه کافی مشتاق کرد که از جا بپرد. همان طور که در سمت شمال و از طرف سنگهاي چند رنگ به سوي دیواره ي ساحلی ساخته شده از چوبهاي شناور می رفتیم، بالاخره ابرها آسمان را پوشاندند و باعث شدند دریا تیره تر و هوا سردتر شود. من دستهایم را کاملا در جیب ژاکتم فرو کرده بودم. سعی کردم مثل دخترهایی که در تلوزیون دیده بودم، در هنگام پلک زدن زیاد احمق به نظر نیایم. پرسیدم « خب، تو چند سالته؟ شانزده؟ » او با چاپلوسی اعتراف کرد « من تازه پانزده سال رو شروع کردم » صورتم را پر از غافلگیري ساختگی کرده بودم « من فکر می کردم بزرگتر باشی » « واقعا ؟» توضیح داد « قدم نسبتبه سنم بلندتره » با شیطنت پرسیدم« تو زیاد به فرکس میاي؟ » طوري گفتم که انگار منتظر جواب مثبت بودم. به نظر خودم احمق میآمدم. میترسیدم او با نفرت و سرزنش مرا به خاطر فریب کاري ام متهم کند. اما او هنوز حالت چاپلوسانه اش را داشت. چهره اش را در هم کشید و اعتراف کرد « نه خیلی زیاد » بعد حرفش را اصلاح کرد «ولی بعد از این که گواهینامه ام و ماشینم رو تحویل گرفتم، میتونم هرقدر که دلم بخواد به اینجا بیام» «اون یکی پسري که لورن باهاش حرف می زد کی بود؟ براي این که با ما بگرده، یه ذره بزرگ به نظر میرسید » میخواستم خودم را علاقه مند به پسرهاي نوجوان نشان دهم، در حالی که سعی میکردم به وضوح نشان دهم جیکوب را به او ترجیح میدهم. « سم ،نوزده سالشه » معصومانه پرسیدم« داشت در مورد خانواده دکتر کالن چی می گفت ؟» « خانواده کالن؟ اونا قرار نیست به محدوده بیان » او طوري به دوردست ها و به سمت جزیره ي جیمز نگریست که آنچه را در صداي سم احساس کرده بودم، تایید میکرد. « چرا نمیان؟ » او در حالی که لبش را گاز می گرفت، نگاهی به من انداخت « آه! قرار نیست چیزي در این باره بگم » . «خب، من به کسی چیزي نمیگم. فقط کنجکاوم بدونم » سعی کردم لبخند گیرایی بزنم. این در حالی بود که از خود میپرسیدم آیا این کار را به خوبی انجام دادم یا نه! او هم لبخند زد و با حالت جذابی نگاهم کرد. بعد، یک ابرویش را بالا انداخت و صدایش حتی از قبل هم گرفته تر و خشک تر شد. با حالت تهدید آمیزي پرسید « تو داستانهاي ترسناك رو دوست داري؟ » با هیجان گفتم « عاشقشونم » سعی کردم اورا وادار به تعریفکردن کنم. جیکوب با گام هاي بلند به سمت کنده هایی رفت که آب آنها را آورده بود و ریشه هایشان همچون پاهاي لاغر عنکبوتی عظیم به نظر می رسید. به نرمی و چابکی روي یکی از ریشه هاي پیچ خورده نشست و من هم کمی بعد، پایین تر از او روي تنهي درخت نشستم. نگاهش را به پایین و به صخره ها دوخت. لبخند کمرنگی در گوشه ي لبهاي پهنش نمایان شد. میتوانستم ببینم که سعی میکرد لبخندش تاثیر خوبی بر من بگذارد. سعی کردم اشتیاق را در چشمانم حفظ کنم. او شروع کرد« تو هیچ کدوم از داستاناي قدیمی ما رو شنیدي؟ این که از کجا اومدیم؟ منظورم داستانهاي کوئیلیوت هاست » « راستشو بخواي نه » «خب افسانه هاي زیادي وجود داره که حتی بعضیاشون ادعا میکنن که مربوط به دورهي طوفان بزرگند. ظاهرا کوئیلیوتهاي باستانی کانوهایشان را به نوك بلندترین درختهاي کوهستان بستند تا بتونن مثل نوح و کشتیش زنده بمانند » لبخندي زد تا به من نشان دهد که تا چه حد به تاریخ اعتقاد کمی دارد.. «افسانه ي دیگري هم هست که میگه ما از نسل گرگها هستیم و گرگها هنوز هم برادران ما هستند.کشتن گرگها خلاف مقررات قبیله ي ماست » صدایش را کمی آرامتر کرد «همین طور افسانه هایی درباره ي موجودات سرد وجود داره » «حالا دیگر براي فریب دادنش، وانمود نمیکردم. پرسیدم « موجودات سرد؟ » «بله. یه داستانی درست به قدمت افسانه ي گرگها در مورد موجودات سرد وجود داره. بعضیهاشون هم تقریبا یه مقدار جدیدتر هستند. در واقع مربوط به همین اواخر. طبق اون افسانه، جد بزرگ من چندتا از آنها رو او. میشناخته. اون اولین کسی بوده که یک قرارداد با اونها بسته تا اونها رو از سرزمین ما دور نگه داره» چشمهایش را چرخاند. به حرفزدن تشویقش کردم « جد بزرگت ؟» «اون بزرگ طایفه بوده، مثل پدرم. میدونی، موجودات سرد، دشمنان طبیعی گرگها هستند. خب، گرگهاي واقعی که نه، بلکه گرگهایی که تبدیل به آدم میشوند. مثل اجداد ما که خودشون رو تبدیل به آدم کردند شما به اونا گرگینه میگین» « گرگینه ها دشمنانی دارن؟ » « فقط یک دشمن » با اشتیاق به او خیره شدم، امیدوار بودم توانسته باشم بی صبري ام را پشت تحسین و حیرتم پنهان کنم. او به من چشمکزد و ادامه داد« پس میدونی؟ موجودات سرد دشمنان باستانی ما هستن. ولی این یه گروهی که طی دوران جد من به قلمرو ما اومدند، فرق داشتند. اونها از راهی که همنوعانشون شکار میکردند، دست به شکار نمی زنند. از نظر قبیله ي ما به نظر نمیرسید که اونها خطرناك باشند. بنابراین جد بزرگم معاهده ي آتش بسی با اونا برقرار کرد. اگه اونا قول میدادند بیرون از سرزمین ما بمانند، ما هم صورت واقعی اونها رو افشا نمیکردیم » من سعی میکردم معنی حرفهایش را بفهمم و در عین حال میخواستم او نفهمد که من تا چه حد، با جدیت درحال فکر کردن روي داستان خیالی اش هستم. « اگه اونا خطرناك نیستن، پس چرا... ؟ » « براي انسانها یه ریسکه که دور و بر موجودات سرد بگردند. حتی اگه مثل این گروه متمدن باشن. تو هیچ وقت نمیدونی چه وقت اونها انقدر گرسنه میشن که نمیتونن جلوي خودشون رو بگیرن. » او عمداً با صداي سنگین و مبهم حرف میزد که تن صدایش تهدید آمیز شود « منظورت از متمدن شدن چیه؟» «اونا ادعا میکردند که انسانها رو شکار نمیکنند. از قرار معلوم اونها به طریقی تونستن به جاي انسان ،حیوانها رو شکار کنند». سعی کردم صدایم را همچنان بیتفاوت و معمولی نگه دارم ؟«این موضوع چه ربطی به کالنها داره؟ اونا هم مثل همون موجودات سردي بودند که جد بزرگت ملاقات کرده بود» « نه » او به شکلی ساختگی مکث کرد تا هیجان بیشتري به ماجرا بدهد « اونا خودشون هستن » او حتما فکر میکرد حالت صورتم به خاطر ترسی بود که بر اثر داستان او به وجود آمده بود از تاثیر داستانش بر من خوشحال بود و بعد ادامه داد.«الان تعداد شون بیشتر شده. یکزن و مرد جدید. ولی بقیه همونا هستن. زمان جد بزرگ من اونها با سردسته شون شناخته میشدن. کارلایل! اون اوایل اینجا زندگی میکرد، ولی قبل از اینکه مردم شما به اینجا بیان، اون از اینجا رفت» تلاش میکرد تا از ظاهر شدن لبخند برلبهایش جلوگیري کند. سرانجام پرسیدم « و اونا چی هستن؟ منظورت از موجودات سرد چیه ؟» او لبخندي تیره زد با صداي هراس انگیزي پاسخ داد. «. کسانی که خون می نوشند! مردم شما به اونها میگن خون آشام » بعد از پاسخ او، به خیزاب هاي ناهموار کنار دریا چشم دوختم. مطمئن نبودم که چهره ام چه حالتی را نشان میداد. با لذت خندید و گفت « موهاي بدنت سیخ سیخ شدن؟ » درحالی که هنوز به موجها خیره بودم، با لحن تمجیدآمیزي گفتم « تو داستان سراي خوبی هستی » «این چیزا خیلی احمقانه هستن. حتما اینطور فکر میکنی، نه؟ تعجبی نداره که بابام نمیخواد ما در مورد این موضوع با کسی حرف بزنیم» من هنوز نمیتوانستم به اندازه ي کافی حالت شگفت زدگی ام را کنترل کنم که بتوانم برگردم و نگاهش کنم. « نگران نباش. من این قضیه رو به کسی لو نمیدم » او خندید و گفت « فکر کنم یکی از قوانین عهدنامه رو زیر پا گذاشتم. » من به او قول دادم « من این رازو با خودم به گور می برم »و بعد از گفتن این جمله به خود لرزیدم. «از شوخی گذشته، هیچی از این ماجرا به چارلی نگو. وقتی شنید چند نفرمان از وقتی دکتر کالن در بیمارستان شروع به کار کرد، دیگه به اونجا نرفتن خیلی از دست بابام عصبانی شد» « بهش نمیگم، معلومه که نمیگم » اما می توانستم تشویش اندکی را در آن حس کنم. هنوز نگاهم را از اقیانوس بر نداشته بودم. با شوخی گفت: « خب، حالا دربارهي ما چطور فکر میکنی؟ فکر میکنی یه عده بومی خرافاتی هستیم یا یه چیز دیگه؟ » برگشتم و با عاديترین حالتی که میتوانستم، به اون لبخند زدم « نه!، من فکر میکنم تو در تعریف کردن داستان هاي ترسناكخیلی ماهري. ببین » بازویم را بالا آوردم تمام موهاي بدنم سیخ شده بود او لبخند زد « عالیه » سپس صداي ترق تروق و برخورد سنگهاي ساحل ما را از نزدیکشدن کسی آگاه کرد. سرهایمان همزمان با هم بالا پرید. مایک و جسیکا را در فاصله ي پنجاه متري دیدیم که به طرفما قدم میزدند. مایک با آسودگی صدایم زد « تو اونجایی بلا؟ » و برایم دستی تکان داد. جیکوب که حسادت را در صداي مایک تشخیص داده بود، پرسید «این دوست پسرته؟ » دقت جیکوب مرا حیرت زده کرده بود. به آرامی گفتم « نه. معلومه که نه » من بسیار سپاسگزار از جیکوب بودم، و میخواستم هرطور که ممکن بود او را خوشحال کنم. به او چشمک زدم. براي این کار با احتیاط از مایک رو برگرداندم. از عشوه گري ناشیانه ام لذت برد و لبخند زد. او گفت «پس وقتی که من گواهینامه ام رو گرفتم... » «تو باید براي دیدن من به فرکس بیاي. ما میتونیم گاهی قرار بگذاریم و بگردیم » با این وجود که میدانستم از او سوء استفاده کرده بودم، از حرف خودم احساس گناه کردم. اما من واقعاً جیکوب را دوست داشتم. او یکی از کسانی بود که من به راحتی توانستم با او دوست شوم. مایک اکنون به ما رسیده بود. جسیکا هم چند قدمی از او عقب تر بود. میتوانستم ببینم که با چشمهایش جیکوب را بر انداز میکرد. او با رضایت خاطر متوجه شد که آن پسر، نوجوانی کم سن و سال است. هرچند که جواب درست جلوي رویش بود، اما از من پرسید « کجا بودي؟ » « جیکوب داشت براي من چند داستان محلی تعریف میکرد. واقعاً سرگرم کننده بود » لبخند گرمی به جیکوب زدم و او هم درجواب من لبخند زد. « خب » مایک مکث کرد. همان طورکه به رفتار دوستانه ي ما نگاه میکرد با دقت مشغول ارزیابی موقعیت بود. «ما داریم وسایل رو جمع میکنیم. به نظر میرسه قراره به زودي بارون بیاد » همگی به آسمان تیره و گرفتهي بالاي سرمان نگاه کردیم. مطمئنا بارانی به نظر میرسید . من از جا جستم و گفتم « باشه، دارم میام » جیکوب گفت« از اینکه دوباره دیدمت، خوشحال شدم » میتوانم بگویم که او طعنه اي کوچک به مایک زد. « منم واقعا خوشحال شدم » و قول دادم « دفعه ي بعد که چارلی براي دیدن بیلی پایین اومد، من هم میام » لبخند او در تمام صورتش پهن شد « عالی میشه » صمیمانه اضافه کردم « و ممنونم » در حالی که از میان صخره هاي ساحلی میگذشتیم که به محوطه ي پارکینگ برسیم،کلاه کاپشنم را بالا کشیدم. چند قطره ي اولیه ي باران، در محل فرودشان نقطه هاي سیاهی روي سنگها ایجاد کرد. وقتی به ماشینها رسیدیم، بقیه همه ي وسیله ها را براي برگشتن، در ماشین جاسازي کرده بودند. به دلیل آنکه دفعه ي قبل جلو نشسته بودم، این بار به کنار آنجلا و تایلر در صندلی عقب خزیدم. آنجلا به بیرون از پنجره، و طوفانِ در حال گسترش نگاه میکرد. لورن روي صندلی وسط میچرخید تا توجه تایلر را جلب کند. پس من میتوانستم سرم را به عقب صندلی تکیه دهم، چشمانم را ببندم و به سختی تلاش کنم که به هیچ چیز فکر نکنم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:,ساعت 23:48  توسط ✿.。.:سارا و سناⓛⓞⓥⓔ